شب جمعه، شب عجیبی است...
وقتی قرار شد فارغ التحصیل بشم، خیلی گیج بودم و هیچ کسی هم نبود که درست حسابی بیاد توضیح بده که چه کار باید بکنیم.هر قسمتی رو هی دست و پا شکسته از دوستان پرسیدم. همه هم خیلی عجله داشتن و حتی دوستان صمیمی سابق هم از یه احوال پرسی درست و حسابی دریغ میکردن. بگذریم
حالا که ما گذروندیم، به ذهنم اومد خیرات بابام! اینا رو بنویسم.
از اول که شروع کنم اینجوریه. خوب پنجشبه 22 تیر امتحانم رو دادم! رو به موت بودم. ولی دیگه تصمیم گرفتم زود دفاع کنم.
فکر کنم یکشنبه هفته بعد بود که رفتم معاونت پژوهشی دانشکده پیش خانم
حسین پور و گفتم میخوام دفاع کنم. اونجا یکی گفت کی حمله کرده مگه؟ (مزه سگی)