همیشه در سخت ترین لحظات دست تو را دیدم
همیشه ناله هایم را شنیدی
هیچ وقت تنهایم نگذاشتی
همیشه بودی
ممنونم
به مویی بند بودم، اما نگذاشتی گسسته شود
چقدر پر از تصمیم
چقدر موی سفید شده
کوچکتر که بودم منتظر امتحان های سخت ات بودم
کوچکتر که بودم دنبال اثبات محبتم به تو بودم
الان آش و لاشم، خسته و زخمی و دست بالا
الان هر روز منتظر یاری توام
پس کی امتحان هایم تمام میشود
استخوان هایم خرد شد...
خدایا
اگرچه مخلوق خوبی نیستم ولی
از تو میخواهم
که اطرافیانم را از خوبانت قرار بدهی...
کسانی که به تو می اندیشند، تو را میخواهند و تو را دوست دارند
به تو پناه میبرم
از این که هم نفس با افراد کوتاه و حسود شوم
از اهل دنیا و حرص و طمع به تو میگریزم
چقدر بوی خدا می آید...
چقدر حسرت میخورم....
چقدر دلتنگم
چقدر روشن
چقدر تاریک
چقدر دنیا برایم خودنمایی میکند
کاش در دامش نیفتم...
امشب شب منحصر بفردی بود
از خستگی، هذیان میگفتم...
.
گاهی اینقدر عرصه تنگ میشود که
آرزوی هجرت از این دنیا میکنم
آیا هم گریه ای هست تا گریه را با او طولانی کنیم؟
نوشتن مثل یه پرنده است،
تا اومد باید بگیریش و گرنه اندکی بعد پریده.....
آنقدر نیامدی تا
پژمرده شدم...