وبلاگ شخصی

چند قطعه برگه برای یاد داشت نوشته ها و خاطرات...

وبلاگ شخصی

چند قطعه برگه برای یاد داشت نوشته ها و خاطرات...

خسته ام (این روز ها 6)

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ب.ظ


یعنی این قدر خسته ام که حد نداره.

الان دیگه کارهای روزانه ام به خوابیدن، بیدار شدن، خوردن و خرده کارهای جمع شده از یک سال گذشته ام محدود میشه.

طی سال گذشته تلفنم رو قطع کردن، گواهینامه ام را گرفتن، چند ماه دیگه  طول میکشید، احتمالا سلب تابعیتم! میکردن:))

جوری خسته ام که هر نقطه ای از شبانه روز ممکنه بخوابم و ممکنه بیدار باشم.

ماه رمضانی را پشت سر گذاشتما! شبیه کابوس بود. هشت صبح کتابخانه تا نه یا ده شب. خیلیا در کتابخانه بیمارستان، ماه رمضان چیز میخوردن .(حالا به من چه؟ ولی خوب دلم میخواست دیگه!) غیر اون اصلا فضای بیمارستان داغون بود! چی بگم؟ من ادم حساسی ام. چند دقیقه میامدم توی راه رو بیمارستان استراحت کنم، یه سری گریه میکردن واسه مریض هاشون و یه سری لت و پار.

بعدش شب میومدم خونه، با مادرم غذا میخوردیم و دوازده و نیم ، یک میخوابیدم و چهار بیدار میشدم سحری بخورم. پنج دوباره یه دو سه ساعت میخوابیدم و دوباره راهی کتابخانه بیمارستان.

کتابخانه هم که مسائل خودش رو داشت! از متصدی اش که شدیدا روی چراغ دستشویی حساس بود و باید خاموشش میکرد و شلنگ رو سرجاش نمیگذاشت!  تا این که هر کسی کلی آشغال و خرت و پرت میذاشت رو یک میز و اون رو را تصاحب میکرد. حالا ارث پدری یه سری دوستان(از جمله خودم!) بود یا نه؟! خدا میدونه.

از این که پشت سری ات با موبایل آهسته حرف بزنه و غذا بخوره و رزیدنت اورژانس on callکناری موبایلش رو روی سایلنت نذاره و اون اینترنه که با خودکار روی هر میزی که مینشست کلی چیز مینوشت، تا کولر که مسئله هات و داغه کتابخونه در تابستان بود و روشن و خاموش کردنش مسئله بود و اشغال هایی که در طی روز از کانال کولر روی میز من که زیر دریچه کولر بودم میریخت و منو میز و کتاب و برگه هام  رو شبیه کاغذ خوشنویسی فوتکی نقطه نقطه ای میکرد!

توی خونه فقط جسدم میومد و هر چند وقت یکبار خانواده میگفتن که خسته شدیم و کی بشه بری برای خونه نون بخری و چیز بگیریا و ما منتظریم امتحانت رو بدی تا خدمتت! برسیم!

از تنهایی و دلتنگی و ...



پی نوشت1: حالا همه ی مدت کتابخونه بودنم هم که درس نمیخوندم. ممکن بود ظهر کمی بخوابم. دم افطار یه سه ربع آزاد بودم

پی نوشت2: از کتابخونه تا خونه! مون در زمان خلوتی خیابون ها بیست دقیقه راه بود برای همین صبح زود میامدم تا خلوت باشه و دیگه تا شب میموندم

پی نوشت3: یه دوستی نوشته خرخون و اینا.... --> ایشون نمیدونه که اگه مثل بنده سهمیه های مختلف نداشته باشی،برای نتیجه گرفتن این کمترین حد درس خوندنه و مجموعا باید تیکه پاره شی تا بیای بالا!

نظرات  (۲)

چقد خرخونی آقای دکتر !!
پاسخ:
کم میشه این طور بشم!
خداقوت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی